یک عمر تماشای دری خون آلود
یادآوری حادثه ای سرخ و کبود
کم کم به علی بال پریدن می داد
ای تیغ نیازی به حضور تو نبود
قیمت آفتاب را نفهمیدند
مردم کوچه های خواب آلود چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شب گریه های نخلستان، مرد پیکار را نفهمیدند
وصله های لباس و پاپوشش و یتیمان مست آغوشش
راز آن کیسه های بر دوشش در شب تار را نفهمیدند
مردم دل بریده از بعثت که فقط فکر آب و نان بودند
مثل اشراف عهد دقیانوس قصه غار را نفهمیدند
با تبر باغ را درو کردند حالی از باغبان نپرسیدند
خم به ابرویشان نیاوردند در و دیوار را نفهمیدند
نیمه شب بود و سایه ها آرام کوچه ها را خیس اشک می کردند
گفت مولا که زود برگردیم تا غم یار را نفهمیدند
لات هایی که عبدِود بودند ابتدا با «هُبل» بلی گفتند
بعد از آن هم که یا علی گفتند «أین عمار» را نفهمیدند
آخر قصهاش بهایی بود سوره انفطار جاری بود
عالملان قرائت و تفسیر شوق دیدار را نفهمیدند
کودکانی که باخبر بودند از همه روزه دارتر بودند
بس که لب تشنه سحر بودند وقت افطار را نفهمیدند
شعر از احمد علوی
بر آسمان شهر شما مردم این سایه مستدام نخواهد ماند
این می که در غدیر خم آماده است در جامتان مدام نخواهد ماند
چون برگه های باطله خواهد سوخت در گیرو دار زلزله خواهد مُرد
شعری که از امام نخواهد گفت شهری که با امام نخواهد ماند
مردی که جبرئیل به پابوسش لبریز السلام علیکم بود
در بین راه خانه و نخلستان در حسرت سلام نخواهد ماند
سرمست حاکمیتتان بودید او داغدار حکمیت بود
آنجا که حرف، حرف ابوموسی است از دین به غیر نام نخواهد ماند
وقتی نماز حربه دشمن شد مانند روز بر همه روشن شد
حتی نشانه های مسلمانی در مسجدالحرام نخواهد ماند
طوفان شقشقیه به راه افتاد تا آن نگاه خسته به ماه افتاد
دانست ماه از نفس افتاده در بند التیام نخواهد ماند
تا کربلا و علقمه در پیش است خون گریه های فاطمه در پیش است
ظلمی که از مدینه به راه افتاد در کوفه ناتمام نخواهد ماند
ای منکران بی خبر و سرمست مردی که پشت کعبه به او گرم است
بعد از حضور حیدریاش دیگر حرفی جز انتقام نخواهد ماند
شعر از احمد علوی
نظرات شما عزیزان: